چقدر دلم میخواست باور کنم،
فردا روز بهتریست
که صبح از ابدیت یک خواب اجباری
رو به شهامت یک کوچه
بیدار شوم
و در بطن خاموش حضوری سایه وار
هنوز غروری برای بودنم،
برای انسان بودنم،
داشته باشم
چقدر دلم میخواست
دستهایم را بر شانه ی فرزندم بگذارم
و با اشتیاقی خودمانی بگویم
به روزهای سبز
به آواز یکدست پرندگان خوش آمدی
بهار … به خاطر شکوفهها هم شده بیا !!!!
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
نظرسنجی
از سایت راضی هستیذ ؟
آمار سایت